سلام
یه مدتی هست که خیلی احساس خوشبختی میکنم، نمیدونم چطور باید سپاس گزار باشم ولی احساس میکنم باید سپاس گذار باشم.
شرایط زندگیم هیچ تغییری نکرده به جز میزان خواب من
پسرم زیر دوسال که بود شرایط واقعا افتضاح بود
هر دوساعت بیدار میشد و شیر میخواست و من فقط نشسته بهش شیر میدادم و نه خوابیده (چون بسی اشتباه است)! باید بلندمیشدم مینشستم یه نیم ساعت چهل دقیقه شیر میخورد و میخوابید تا دو ساعت بعد، انگار ساعت کوک کرده باشن…
دوسال و دوماهه بود که شیرش رو باز کردم
تا چند ماه هنوز طبق عادت قبل هر دو ساعت بیدار میشد و آب میخواست و میخوابید.
هیچوقت نمیتونستم خواب کافی خوب داشته باشم
ولی الان خداروشکر بهتر شده تو 6 یا 7 ساعت خواب یه بار بیدار میشه آب میخواد و لازم نیست از جام پاشم یه لیوان آب میبرم بالاسرمون میذارم بهش میدم و خلاص…
این ها رو گفتم شاید به نظر مسخره بیاد اما خیلی نکته داخلش هست
چقدر خواب اهمیت داره تو اینکه ما احساس خوشبختی کنیم یا بدبختی
قبلا داغون بودم احساس خوبی نداشتم اما الان خیلی حالم خوبه همش از همسرم هم تشکر میکنم میگه چرا انقدر تشکر میکنی میگم چون این حال خوب به خاطر رفاه و آسایشی هست که تو برام فراهم کردی
هیچی نمیگه ولی میدونم تو دلش داره میگه تا دو روز پیش هم همینا بوده پس چرا حالا یادت افتاده
فکر میکنم تو دلش میگه این دختره درودیوونس هر روزی یه حالی داره و به خاطر همین زیاد زبون به زبونم نمیذاره شایدم کلا اینطوریه
پس خوب بخوابید هم کافی هم با کیفیت یعنی جای نرم و گرم و ساکت
و خوب بخورید گرمی بخورید غذاهای با مزاج گرم منظورمه
حالا که رفتم تو این فاز بگم که بهار نارنج سه چار تا دونه بندازید تو چایی که دم میکنید هرروز
من این کارها رو این مدت کردم و الان حالم خیلی بهتره
قبلا مواظب بودم آخ اینو نخورم چاق میشم اونو نخورم چاق میشم الان یه کم بیخیال تر شدم و میگم بذار بخورم سرحال بشم حالم جا بیاد و خوب میخورم
به جز همه این ها چند وقت پیش خونه مامانم اینا رو دزد زد؛ تا یه مدت هروقت میرفتم خونشون صورت هاشون که نگاه میکردم غم عالم مینشست تو دلم، داغون بودن، هیچی نمیگفتن ولی غصه مثل خوره به جونشون افتاده بود
یه ماهی که گذشت بهتر شد
حتی ازش به عنوان اتفاق خوب تو زندگیشون یاد میکنن
میگن باعث شد محتاط تر از قبل باشن و آینده نگر تر باشن درمورد مسایل دیگه زندگیشون و دیگه خبری از اون غم قبلی نبود
با وجود اینکه هنوز تلوزیون ندارن هنوز که چی بگم هرگز نمیتونن اون طلا ها رو دوباره بخرن که فدای سرشون
اینکه میبینم دیگه اون غم رفته حالم رو خوب میکنه و باعث میشه احساس خوشبختی کنم
بهرحال که احساسش میکنم
اما فکر میکنم مهم تر از اینکه واقعا حس کنی خوشبختی، این هست که، ابراز کنی خوشبختی، به دوستانت، به کسانی که احوالت رو میپرسن،
روی اونا هم اثر داره اونا هم یاد میگیرن احساس خوشبختی کنن و راحت بروز بدن
یه سری از آدم ها نمیدونم چرا ولی فکر میکنن اگه بگن تموم میشه، یا مثلا چشم میخورن یا نمیدونم تو دلشون چیه ولی
بعضی ها وقتی حالشون رو میپرسم میگن هی میگذرونیم!!! یا میگذره!
انقدر بدم میاد
هرکی از من بپرسه چطوری؟ میگم عالیم خداروشکر الحمدلله، تو چطوری؟ انشاالله خوب و خوشی؟
به جز یه سری آدم ها که گفتم انگار میترسن بخندن و به نظر خوشبخت یا شاد بیان، تو بقیه تاثیرش رو میبینم اینکه لبخند میزنن و میگن آره منم خوبم خداروشکر
روی چند تا از دوستای صمیمی تونستم از قصد این اثر رو بذارم که در جواب احوالپرسی از خداروشکر استفاده کنن
خیلی خوبه به نظرم
دیگه بسه هرچی پرحرفی کردم
برم بخوابم که خوشبختی خونم نیفته!
امیدوارم همه آدم های روی کره زمین احساس خوشبختی کنن همه همه همه همه همه همه همه
(لطفا منو قضاوت نکنید اینکه هرچیزی رو میام میگم امیدوارم یه چیز مفید برای خواننده داشته باشه فقط همینو میخوام)
به یاد خدا باشید…
داعی الی الله
آخرین نظرات