همواره از سوي دشمنان اين سوال مطرح مي شد كه آيا لازم است در روز عاشورا در اين ميدان جنگ امام حسين عليه السلام نماز اول وقت به جا آورند؟! آن هم به جماعت؟! اين سوال و تمسخرهاي دشمنان به گوش امام حسين عليه السلام و يارانشان هم رسيد اما هيچ كس توجهي به اين حرف دشمنان نكرد.
دشمنان بعدها خودشان براي تمسخر امام نقل مي كردند كه امام در آن روز به نماز ايستاد و ما به طرف او و يارانشان تيراندازي كرديم و عده اي از ياران امام را كه خود را سپر نمازگزاران قرار داده بودند به شهادت رسانديم. بدين ترتيب مردم به آساني مي توانستند تشخيص دهند و براي نسل هاي آينده نقل كنند كه كدام جبهه حق بود.
اين حكايت تكان دهنده مرا به فكر فرو برد. اگر من در زمان امام و يارانشان بودم، اگر در جبهه اصحاب امام بودم و امام در آن كارزار مي خواستند نماز جماعت بخوانند چه فكري مي كردم؟ چه واكنشي نشان مي دادم؟…
خوب كه فكر مي كنم مي بينم بايد ايمان قوي داشته باشي، ايماني كه بي چون و چرا باشد. قبل از ايمان آوردن همه جوانب را بررسي كن ولي وقتي ايمان آوردي ديگر هيچ چيز را با عقل كوچك خودت نسنج همه چيز را به مولا بسپار، اگر او را باور داري. مثل داستان حضرت موسي و خضر نبي است با اين تفاوت كه موسي هاي اين داستان اين بار بهانه نگرفتند، تسليم فرمان خضرشان بودند و بايد گفت كه گل كاشتند…! احسنت به اين ولايت پذيري، احسنت به اين ايمان قوي، احسنت به اين جان سپاري و رشادت و غيره و غيره.
به آن طرف قضيه هم فكر كردم. به اينكه اگر در جبهه باطل بودم به خاطر جهل يا عناد يا غفلت يا هر دليل ديگري، وقتي نماز امام را مي ديدم، چه فكري مي كردم؟ چه واكنشي نشان مي دادم؟ به خودم مي آمدم؟ چشمم باز مي شد يا نه؟
گاهي ما در جبهه باطليم. از باطل طرفداري مي كنيم، حق را در مقابل خود مي بينيم، نشانه هايش را مي بينيم، سخنانش را مي شنويم ولي متوجه نمي شويم يا نمي خواهيم كه متوجه شويم.
خانمي را مي شناسم كه در دوران جواني در خدمت انقلاب بوده، با آن مقنعه هاي چانه دار آستين دار و چادر و جوراب و همه چيز تمام؛ مي دانم در كلاس هاي عقيدتي سياسي زيادي شركت كرده است و اطلاعات كاملي در رابطه با حجاب و عفاف دارد اما تيپ اين روزهايش حيرت زده ام مي كند. كنار ايشان كار مي كنم. گاهي روسريش را گم مي كند! از سرش بيرون مي آورد تا خنك شود! وقتي مراجعه كننده آقا مي رسد با طمأنينه! دنبال روسريش مي گردد! عجب! چه دنياي عجيبي است. حالش را نمي فهمم. نمي فهمم چرا نمي ترسد… از خدا و از مرگ و حساب وكتابي كه مي دانم باورش دارد. دختر جواني دارد كه از من دو سال بزرگتر است. در مورد دخترش نمي توان كلمه پوشش را هم به كار برد چه برسد به حجاب!
چند روز پيش به همكار ديگرمان مي گفت دخترم تازگي ها ديگر نماز نمي خواند، پسرم كه چند سال است نماز نمي خواند و روزه نمي گيرد! همكارمان مي گفت نه بابا اشتباه مي كني ما ها كه اهل نماز و روزه هستيم كه! گفت نه من آزادشان مي گذارم. از گفتن اين حرف ها احساس افتخار هم مي كرد. فكر مي كنم مي خواهند به هر قيمتي شده باكلاس و روشن فكر باشد و شايد تقصير از او نيست. ما مقصريم كه به امثال او ياد نداديم و نشان نداديم كه چطور هم ديندار باشد هم روشن فكر و باكلاس…
البته از ديد ديگر باز هم حق دارد؛ وقتي اميد به بهشتي شدن ندارد، براي چه زماني را كه مي تواند صرف گناه و لذت دنيوي كند تلف كند و به نماز بپردازد! بالاخره فرصت هاي آدم ها محدود به همين دنياست و هر لحظه ممكن است تمام شود… حتما به همين دليل است كه 17 دقيقه از 24 ساعت روزشان را هم غنيمت مي شمارند.
خدايا خودت عاقبت ما را به خير كن. من هنوز در موقعيتي مثل جواني آن خانم كه خيلي هم دوستش دارم هستم. لحظه به لحظه زندگيم يك جايي در گوشه و كنار ذهنم ترس از دچار دنيا شدن دارم. گاهي هوس مي كنم روسري قرمزم را بپوشم و لاك بزنم و يه ميكاپ ناز و برم بيرون! گاهي همه اين كارها را مي كنم، لحظه آخر مي دوم و همه آنها را پاك مي كنم و روسري مشكي عزيزم را مي پوشم و چادر مهربانم را و با آرامش و ذوقي كه در دلم مي زند بيرون مي روم. باز هم دنيا نتوانست و من پيروز شدم.
از نماز اول وقت امام حسين عليه السلام در روز عاشورا، رسيديم به حجاب و آرايش و اينها. بحث اصلي اين بود كه هرچه امام گفت بگوييم چشم، هرچه كرد بگوييم احسنت! قبل از اينكه با عقل كوچك خود آن را بسنجيم بگوييم چشم. چَشمي با چِشم هاي بسته و دستاني در دست مولا…
داعي الي الله daee.kowsarblog.ir
آخرین نظرات