سلام
دیروز پسرم تو خونه ناآرومی می کرد، همسرم هم حال بیرون رفتن نداشتن، برای همین اجازه گرفتم و با پسرم آقامجتبی، رفتیم پارک سر کوچه.
ساعت حدود 8 و نیم شب بود. اولش پارک پر از بچه بود.
هم تاب پر بود و هم سرسره خیلی شلوغ بود.
که باعث خوشحالی بود. چون آقامجتبی که هنوز بلد نیست بازی کنه فقط قرار بود نگاه کنه.
بردمش نزدیک کوچیک ترین سرسره که بچه ها رو نگاه کنه، هم از بازی خوشش بیاد، هم ترسش بریزه.
فقط سه تا خانم اونجا بودن که معلوم بود مامان و همراه بچه ها هستن. و روی نیمکت اون طرف تر هم سه تا پسر نوجوان نشسته بودن.
چند دقیقه که گذشت یکم خلوت تر شد و یه مرد میانسال با پوست تیره خاص که به نظر مصرف کننده می رسید اومد با دو تا بچه ی خیلی خوشکل.
بوی سیگار میومد. خیلی زیاد و پسرم سرفه می کرد.
هی نگاه کردم ببینم توی دست اون مرد سیگار هست و انگار اونم متوجه می شد که چرا من هی دستش رو با نگاهم دنبال می کنم!
ولی اون مرد و دو تا بچه ها رفتن و بوی بد سیگار تموم نشد!
از خانم ها هم که مطمینا نبود.
نور قرمز رنگ گرد و کوچیکی توجه من رو جلب کرد. بله نور آتیش سیگار بود ولی می دونید کجا؟؟؟
تو دست اون سه تا پسر بچه!
رفتم جلو و به پسری که بزرگتر بود و صورتش سمت من بود گفتم: «میشه یه جای دیگه بشینید، آخه بچه هامون اذیت می شن»
انگار منتظر بود که همین رو بشنوه و خب حداقل پسر مودبی بود و سریع گفت باشه باشه و همشون سیگارهاشون رو یه مک دیگه زدن و خاموش کردن.
وقتی رفتم که به اون پسرها بگم برن یه جای دیگه، بایکی از پسرها چشم تو چشم شدم و نتونستم برای حدود 5 ثانیه شایدم 10 ثانیه چشمم رو ازش بردارم
می دونید چرا؟
اون پسر ده دوازده سال بیشتر نداشت! و چشماش حسابی سرخ شده بود که معلوم بود سیگار کشیدن براش سخته و انگار یه مک محکم زده و گلوش رو سوزونده یا یه چیزی تو این مایه ها.
پسره وقتی منو دید حسابی ترسید فکر کرد دارم می رم که اونو دعوا کنم
من همین که به خودم اومدم نگاهم رو به پسر بزرگتر انداختم و دیگه به اون کوچولوه نگاه نکردم که بیشتر نترسه؛
پدر و مادر داره؟ نکنه نداره؟ شاید بچه ی طلاقه…
وقتی به همسرم می گفتم نذاشت از این بیشتر بگم گفت: «در مورد این چیزا هیچوقت قضاوت نکن و هیچی نگو
خودتم بچه داری پس هیچی نگو»
از اون روز همش دارم با خودم فکر می کنم دفعه بعدی که رفتم اگه اونا بازم اونجا بودن یه حرفی بزنم یه کاری بکنم
هزار جور حرف های جور وا جور با خودم تمرین کردم
بهترین چیزی که به ذهنم رسید این بود که پسر بزرگتره رو صدا کنم یه کناری و از اون بخوام که نذاره اون کوچیکه سیگار بکشه، هرچند خودشم بیشتر از 16 یا 17 سال نداشت و هنوز سیبیل اینا در نیوورده بود اما اون یکی دیگه خیلی کوچیک بود. گفتم اگه بهش بگم اون خیلی کوچیکه و براش ضرر داره و شما دیگه جلوی اون سیگار نکشید و بهش بگید ما دیگه نمی کشیم که اون نکشه و اینا، شاید حرفم روش اثر بذاره و یه فایده ای داشته باشه هم برای خودش هم برای اونای دیگه. گفتم اگه بهش احساس قدرت بدم و بهش بگم تو می تونی روی اونای دیگه تاثیر بذاری و باعث خوشبختیشون بشی و ده، بیست سال دیگه وقتی باهاشون برخورد داشتی از دیدن موفقیت اونا لذت ببری درحالیکه ته دلت می دونی تو بودی که منجی نامحسوس بودی؛ روش تاثیر بذارم و شاید ایندفعه خواست خدا باشه و هر سه تاشون فقط با چند تا جمله متحول و خوشبخت بشن.
شاید…
ولی فکر نکنم دیگه هیچوقت ببینمشون و اون حرف ها رو بزنم.
حداقل اینجا نوشتم. امیدوارم از بین کسانی که این نوشته رو خوندن یه نفر باشه که وقتی تو موقعیت مشابه قرار گرفت بتونه سریع تصمیم بگیره و سریع اقدام کنه و حرف بزنه و لازم نباشه انقدر خودش رو بخوره که کاش اینو گفته بودم کاش اونو گفته بودم و البته برای خودم هم یه تجربه بود.
واقعا خیلی متاسفم از چیزی که دیدم و از کاری که نتونستم انجام بدم.
تو رو خدا مراقب بچه هاتون باشید. پسر و دختر هر دو تا شون در معرض خطر هستن.
شاید لازم باشه دیالوگ یه فیلم رو بهتون بگم. فیلم نوجوان هست «خانم پریگیرین». مادره توی فیلم هرشب دو تا پسرهاش رو حسابی بوسه بارون می کنه و وقتی اونا بهش می گن بسه دیگه مامان می گه:
«بوسه مادر مثل بارونه، درد و غم رو می شوره و عشق و محبت سبز می کنه.»
اگه بچه ها به اندازه کافی محبت داشته باشن و البته که یه تربیت صحیح، توی این شلوغی دنیا، هیچوقت گم نمیشن. منظورم اینه که تربیت صحیح به تنهایی کافی نیست اصلا تربیت بدون محبت نمی تونه صحیح و کامل باشه.
هر روز اونا رو ببوسید. دخترها رو بیشتر. اگه خیلی بزرگ شدن و روتون نمی شه هروقت که شرایط محیا بود پیشونی رو ببوسید. آسونتر و تاثیر گذارتر هست. وقتی مطمین هستید صداتون رو می شنون الکی تلفن دستتون بگیرید و بگید من که به پسر یا دخترم افتخار می کنم همیشه می دونستم بچه موفق و سربه راهی می شه، از بچگی معلوم بود خیلی بچه عاقل و باهوشی هست و فریب دوست بد و اینا نمی خوره ، من که سر هر نماز دعاش می کنم و این تیپ حرف ها. هر مادری خودش می دونه چی بگه بیشتر روی بچه تاثیر می ذاره.
خدا بابام رو حفظ کنه. هروقت بخواد ببوستم پیشونیم رو می بوسه و خودش بهم میگه دست پدر و مادرشون رو باید ببوسن که دل پدر و مادر بلرزه و خدا بهشون نظر بندازه…
ای کاش توان این رو داشتم که دایه ی همه ی بچه های دنیا باشم و مراقبشون باشم.
خدایا خودت مراقبشون باش. دست بچه هامون رو بگیر و خودت بزرگشون کن.
به یاد خدا باشید…
داعی الی الله
آخرین نظرات