سلام
همیشه انتخاب کردن برام سخت بوده
وقتی میرفتم مانتو فروشی و باید از بین اینهمه مانتویی که بود فقط یکی یا نهایتا دو تا میخریدم انتخاب برام سخت بود
یا روسری و شال و کفش
تو مدرسه انتخاب واحد بین تجربی و دکتر شدن و ریاضی و حل مساله های لذت بخش ریاضی برام سخت بود
بعد تصمیم گیری بین اینکه برم دانشگاه و کامپیوتر بخونم یا برم حوزه و درس هایی بخونم که ارزش خوندن داشته باشن یه مدت برام سخت بود
انتخاب همسر آینده سخت بود
تصمیم بچه دار شدن سخت بود هنوز درسم تموم نشده بود و سطح اطلاعاتم در مورد بچه ها کم بود و هست همچنان
تصمیم به آوردن بچه دوم هرچه زودتر یا صبوری و بزرگ کردن همین یه دونه یا حداقل زمان دادن به خودمون سخته برام
چند ماهی بود که تصمیم داشتم ترک تحصیل کنم و ادامه ندم چون باعث میشد حوصله بچم رو نداشته باشم
مامان و بابا هیچ جور رضایت ندادن که درس رو بیخیال بشم
خودم هم باهاشون موافقم
نمیدونم چرا و نمیدونم شما هم اینطوری هستید یا فقط من انقدر سست بنیادم که تجربه بهم ثابت کرده همین که یه کم از حوزه فاصله میگیرم اوضام خیت میشه یعنی کم کم میرم سمت آرایش کردن حالا نه اینکه زیاد ولی یه کرمی بزنم یه کم رژگونه ملایم و این چیزا یا حتی قرآن خوندنم حذف میشه و نماز خوندن هم کلاغ پرپری میشه و کلا همچی فرق میکنه ولی تا زمانی که میرم جلو آینه و به خودم میگم تو طلبه ای حساب فرق میکنه دست و دلم به کرم زدن نمیره
گاهی حتی کرم میزنم از پله ها میرم پایین بعد بدو بدو برمیگردم میرم روشویی حسابی با صابون میشورم از اولشم تمیزتر میشه بعد میگم آخیش و میرم بیرون
شده حتی تو ماشین با دستمال کاغذی و مرطوب کننده تو کیفم سفید کننده رو پاک کردم
وقتی میرم بیرون احساس میکنم میمون هم از خونه میره بیرون یه دستی به سرو روش میکشه ولی من نه!! خخخ
واقعا هر دفعه همین رو جلو آینه به خودم میگم و بعدشم میگم برو بابا چقدر حرف میزنی تو برو بیرون بذار پوستت هم بیرون رو ببینه نکنش زیر کرم و میرم
اصولا آرایش به صورتم نمیاد و احساس میکنم بدون آرایش خوشکل ترم ولی حس میکنم از بی حوصلگی یا تنبلی محسوب میشه که یه خانم بدون آرایش بره بیرون
خیلی حرف زدم
خلاصه اینکه همه عمرم باید تصمیم میگرفتم خیلی هم برام سخت بود و هم چنان هست و همینیه که هست
خداروشکر راضیم از اکثر انتخاب ها و تصمیم هام
الان هم تصمیم دارم انشاالله سطح سه رو تموم کنم هرچند واحد ها رو به انتخاب خودم بهم نمیدن و خودشون انتخاب میکنن ولی اشکال نداره ادامه میدم
به امید روزی که استاد حوزه و دانشگاه بشم که آرزوی مامان و بابام هست و خودم ذره ای علاقه بهش ندارم اما به مامان و بابام خیلی علاقه دارم
به امید اون روز که بهم افتخار کنن و برق خوشحالی رو تو چشماشون ببینم. برام دعا کنید…
امیدوارم شما ها هم باعث افتخار عزیزاتون باشید و همیشه سالم و دلشاد باشید
به یاد خدا باشید…
به یاد خدا باشید…
به یاد خدا باشید…
داعی الی الله
آخرین نظرات