سلام
روزتون بخیر
یک عالمه خاطره دارم از آقا بزرگ و ننه آقا که دلم می خواد تعریف کنم برای کسی اما نمیتونم
برای همسرم تعریف کردم البته که باعث شد شوکه بشه ولی اونم خیلی زود فراموش کرد و با آدم بد قصه من ارتباط خوبی برقرار کرد
هرچند ارتباط خودمم باهاش بد نیست الان دیگه مسن شده و عوض شده و میدونم کاری که کرده از قصد نبوده از لوسی و جوونیش بوده
آقابزرگم حدود 25 سال پیش به خاطر عصبانیت شدید سکته قلبی کرده بودن خدابیامرزتشون و 15 سال افتاده شده بودن، وقتی بهشون فکر میکنم میبینم بنیه بدنی خوبی داشتن و اگه اون موقع ها فیزیوتراپی وجود داشت حتما زندگیشون یه شکل دیگه بود.
ماه های آخر عمرشون رو یادمه که دستشون رو خودشون ورزش میدادن چون یک طرف بدنشون کامل فلج شده بود ولی یک طرف دیگه رو داشتن هرچند نه خیلی خوب ولی داشتن و با دست سالمشون دست فلج رو ورزش میدادن و میگفتن میخوام خوب شم برم تهرون خونه خواهرم…
من اون موقع 13 یا 14 سالم بود
خیلی داشت وضعیت دستشون بهتر میشد، از بابام میخواستن کمکشون کنن بشینن و سعی میکردن پاهاشون رو هم یه کم حرکت بدن، خیلی مصمم شده بودن که خوب بشن
انگار تو همه اون سالها اصلا امیدی به بهبودی نداشتن هیچ کس بهشون نگفته بوده که ممکنه خوب بشن با ورزش یا هرچیز دیگه ای و ایشون هم هیچ امیدی نداشتن ولی اون ماه های آخر خیلی ورزش میکردن
عمه سکین عمه بابام که ایشون هم پارسال براثر کرونا خدابیامرز شدن به تعریف بابا مهربون ترین خواهر دنیا و عمه دنیا و زن دنیا بودن و سالی یک بار حداقل از تهران تنها تنها میومدن به برادرشون سر میزدن و میرفتن انگار ایشون تو سفر آخر داداششون رو تشویق کرده بودن که زودتر خوب بشید بیاید تهران به ما سر بزنید و از این حرفا
بهرحال که وقتی این چیزا یادم میفته داغم صد برابر میشه، همیشه حسرت داشتن پدربزرگ تو دلم بود، و میدونم آقا بزرگ چه پدربزرگ عالی بوده داداشم که 7 سال از من بزرگتره خاطره های خوبی ازشون داره ولی من هیچی خاطره ندارم از وقتی بودم ایشون افتاده شده بودن
میدونید امکانش بود که خوب بشن رو پا بشن و زندگی کنن به نظرم خیلی لایق بودن
یه نفر رو میشناسم که از همه آدم های دنیا بد میگه، تا حالا ندیدم کسی رو دوست داشته باشه یا از کسی تعریف کنه به جز از آقا بزرگ، آقا بزرگ رو ستایش میکنه انگار عاشقش بوده هرچند خودش شوهر دیگه ای داشته خخخ و از دور آقابزرگ منو زیر نظر داشته به قول امروزی ها روش کراش داشته خخخ
و هزاران نفر دیگه که از آقا بزرگ تعریف کردن برام و فیلم های قشنگی که جدیدا یکی از فامیل ها برامون فرستاده
نمیدونم چرا انقدر حاشیه رفتم ولی رفتم دیگه
اصل قضیه رو نمیتونم باز کنم چون بدون شک دردسر میشه
ولی همین قدر میگم که یه آدم بی مزه که فکر میکرد خیلی بامزه هست شروع کرد به زدن حرف هایی که آقا بزرگ رو بدجور غیرتی و عصبانی کرد
چه چیزایی از اون شب وحشتناک توی ذهنمه که هیچ جوری از شرشون خلاص نمیشم
و 24 ساعت هم نشد که آقا بزرگ دوباره سکته کرده بود و این بار دیگه تموم شد…
اون آدم فکر میکرد داره مزه میریزه و خودش کر کر میخندید و هیچ کس هیچی نمیتونست بهش بگه چون به قول ما یزدی ها گوشتشون زیر دندونش بوده
هیچ وقت هیچ کس اون رو به عنوان قاتل نشناخت ولی من هنوزم اونو قاتل آقابزرگ میدونم
انقدر هیچ کس درموردش حرف نزد و هیچ اشاره ای هم نکرد که نمیدونم بقیه هم این نظر منو داشتن و دارن یا نه؟ جرات ندارم بپرسم چون اگه یادشون باشه و هم نظر باشیم یه زخم بزرگ رو باز کردم و اگه هم هم نظر من نباشن که بدتر میشه و نباید چیزی بگم
وای خدا
کاشکی میشد همچی یادم میرفت
نمیدونم چرا جزییات خاطرات قدیمی تو ذهنم میمونه جزییاتی که هیچ کس یادش نمونده وقتی میپرسم تعجب میکنن که مگه اینطوریا شده! و من از تعجب اونا تعجب میکنم
چقدر حرف زدم فکر میکنم حرفام غیر قابل فهمه فقط خودم میفهمم. چرتو پرت شده انگار
ولی پاکشون نمیکنم
شاید نوشتنشون کمک کنه که کم رنگ بشن
شنیدم میگن اگه میخوای یه چیزی رو فراموش کنی برای کسی تعریف کن و اجازه بده قضاوتت کنه تا میتونه سرزنش و اینا کنه که هرچی میخوای عذاب بشی بشی و تموم بشه و مغزت قانع بشه که دیگه بسه و بندازتش دور
منم دلم میخواد مغزم این خاطره رو بندازه دور نمیدونم چطوری ازش بخوام
آخ آخ چقدر چرند نوشتم ولی جمله بعدیم جمله خوبیه بهش توجه کنید:
به یاد خدا باشید
داعی الی الله
آخرین نظرات