سلام
بالاخره سی ساله شدم. اصلا حس خوبی نداره ولی مجبوری قبولش کنی.
فقط حس نیست حتی وقتی جلو آینه میری یا عکس میندازی هم متوجه تغییر میشی.
وقتی بیست ساله میشدم حس میکردم دیگه دارم بزرگ میشم از بچه بودن بیرون میام ولی الان که دارم سی ساله میشم حس میکنم قراره خیلی زودتر از چیزی که انتظارش رو دارم پیر بشم و همیشه همین طوری نمیمونم.
خیلی وقتا در مورد اینکه چرا من به ثبات عقیده نمیرسم، چرا تکلیفم با خودم روشن نیست، چرا همیشه در مورد همه چیز مردد هستم، تو عذاب بودم؛
یادمه بارها اینو از گوگل پرسیدم و در جواب بهم گفت همه اینا مربوط به قبل از سی سالگی هست و وقتی سی ساله بشی به ثبات عقیده بیشتری می رسی.
یا این مقالات روم اثر گذاشتن یا اینکه واقعیت بوده یا اینکه دیگه خدا دلش برام سوخته و یه ذره بهم عنایت کرده و آرومم کرده
بهرحال قراره از این به بعد بنویسم چون اگه ننویسم یادم میره.
هیچوقت سراغ دفتر خاطراتم نمیرم پس اونجا نوشتن فایده نداره اگه از خونه بیرون باشی و بخوای بنویسی نمیتونی چون دفترت تو خونه هست پس اینجا نوشتن بهتره.
البته یه کم ترسناک هست چون افکاری که تو خودت پنهان نگه می داری رو داری جایی می نویسی که هرکسی که اراده کنه می تونه خیلی راحت بخونه ولی اگه بخوام خوشبین باشم، کی دنبال اینه که بفهمه تو سر من چی میگذره، کی حوصله خوندن داره، همه فقط دنبال فیلم های تاثیر گذار کوتاه هستن.
لطفا اگه یه روزی این مطلب رو خوندی و منو می شناختی منو قضاوت نکن و فقط امین باش، امین اسرار.
پس با آرامش خاطر می نویسم برای خودم به امید پیشرفت
بسم الله الرحمن الرحیم…
آخرین نظرات