بسم الله الرحمن الرحیم
چند روزی هست که خیلی به یاد مادر و پدر بزرگم هستم. البته شناخت زیادی از اونها ندارم اما همون چیزهایی که یادم هست این روزها خیلی دارن مرور می شن.
چقدر حسرت می خورم که چرا زمان حیات مادربزرگ نشناختمشون. دید من براساس حرف های اطرافیان شکل گرفته بود چون سن زیادی نداشتم. ولی الان وقتی خاطرات و حرف ها رو مرور می کنم می بینم چقدر آدم باید احمق باشه محبت رو تشخیص نده.
مثلا یادم میاد مادر بزرگم بارها و بارها بهم می گفت: « من خو خیلی شماها رو دوست دارم، نمی دونم چرا شما منو دوست ندارید؟!» دلم می خواد از غصه بمیرم وقتی این حرفش یادم میاد. اون موقع یه دختر دبیرستانی غد و گنددماغ بودم. هیچ وقت نگفتم منم دوست دارم.
یه چیز دیگه که از مادربزرگم یا همون «نن آقا» یادمه اینه که آشپزی فوق العاده ای داشت. چند وقت بود تصمیم داشتم که یه صبح تا شب برم خونشون بگم چند مدل غذا یادم بدن که انقدر امروز و فردا کردم تا دیر شد… بدجور دیر شد… تا دو سال بعد از فوت نن آقا هربار که می رفتم تو آشپزخونه که غذا بپزم،های های گریه می کردم. اون موقع تو خونه تنها بودم و با صدای بلند انقدر گریه می کردم تا دلم آروم بگیره. وقتی پسرم رو باردار شدم یکم اوضام بهتر شد و کمتر به خاطر نن آقا گریه کردم چون همه میگفتن مراقب روحیت باش همیشه شاد باش تا روی بچه اثر نذاره و اینا خیلی مراعات کردم. الانم هنوز شیر می دم پس دیگه نباید گریه کنم؛بهتره از خاطرات خوبی که دارم بگم.
یه چیز دیگه که یادمه این هست که همه رو دوست می داشت و حرف ها و کارهای بد بقیه رو جدی نمی گرفت یعنی مثلا اگه یه نفر یه حرفی زده بود که نباید می زد جدی نمی گرفت و اگه بقیه می گفتن فلانی اون حرف رو زده خیلی راحت می گفت: « حالا یه چیزی گفته ولش کن »
بی نهایت به بابام علاقه داشت. بابام صداش می کرد «مادر» و به نظرم کلمه مادر لایق همچین کسی هست.
اگه شب چهاردهم ماه می رفتیم خونش می گفت: «من خو امشب رضا رو دیدم، ماه شب چهارده هست بچم»
هیچ وقت ندیم با کسی کل کل کنه، حاضر جوابی کنه، جواب کسی رو بده حتی یه جواب ساده هیچوقت فقط یه نگاه عمیق غصه دار می انداخت که نشون می داد غصه می خوره که داره این حرف ها رو می شنوه ولی هیچ چیزی در جواب نمی گفت.
همیشه کارهاش جدید بود با رسم و رسوم کار نداشت خودش فکر می کرد دوست داره چه کار کنه و کارهاش از روی محبت بودن و همیشه می دیدم که بقیه ازش تقلید می کردن. کارهاش از ته دلش و با محبتی بود که توی وجودش داشت. خیلی راحت ابراز علاقه و محبت می کرد. «من خیلی دوست دارم» رو بارها و بارها به بچه هاش و نوه هاش می گفت.
یادمه توی مراسم عقد من قبل از اینکه عقد کامل بشه گرفت همسر من رو حسابی ماچ و بوس کرد! آخه عاقد عقد من رو انجام داد توی قسمت زنونه و بعد با داماد رفتن که عقد داماد رو تو قسمت مردونه انجام بدن که نن آقا دست داماد رو گرفت حسابی بوس کرد و بهش تبریک گفت… همسرم می گفت دیدم بنده خدا پیرزن تو ذوقش نزنم بهتره و منم روبوسی کردم!
شش ماه بعد از عقد من فوت کرد. من 21 ساله بودم که عقد کردم. سه سال بعد عروسی گرفتم و یادمه توی مجلس عروسیم بین مهمون هام خیلی چش چش کردم که ببینمش، چون مطمین بودم میاد. من ندیدمش ولی می دونم که بود. جاش همیشه و همه جا توی زندگی من خالیه. وقتی خونمون ساخته شد چون خیلی پله داره خیلی از آدما وقتی می خواستن بیان خونمون می گفتن وای چقدر پله داره ما نمی تونیم بیایم و یا نمیومدن یا با هزار منت که رو سرمون می ذاشتن میومدن و همش یاد نن آقا می کردم که اگه بود حتما حتما میومد خونم. اگه بود انقدر دعامون می کرد. برای کوچیک ترین چیزهای زندگی بچه هاش دعا می کرد. دونه دونه امتحانات ما رو خودش زنگ می زد می پرسید کِی هست و نماز برامون می خوند. انقدر بی معرفت بودیم که خودمون زنگ نمی زدیم ولی اون زنگ می زد. هرچی بیشتر می گم بیشتر از خودم بدم میاد.بسه دیگه.
امیدوارم روحت شاد باشه و جات خوب باشه مهربون ترین مادر دنیا.
کاشکی فقط به اندازه یه جمله وقت پیدا می کردم که بهت بگم «منم دوست دارم مادر»
داعی الی الله
آخرین نظرات