سلام
چند روزه تصمیم گرفتم حداقل روزی یه صفحه قرآن بخونم. روزهای زندگیم خیلی سریع دارن سپری می شن. اصلا متوجه نمی شم کی شب می شه کی روز می شه.
امروز از خواب که بیدار شدم ساعت 9 و نیم بود و چند دقیقه بعد که به ساعت نگاه کردم 3 و 5 دقیقه بود! داشتم از تعجب دیوانه می شدم.
این ساعت چطوری می گذره؟ فکر کردم شاید ساعت خرابه. رفتم ساعت تلفن و گوشیم هم نگاه کردم. چرا؟؟؟ خب سرم خیلی شلوغ هست و طبیعی هست که متوجه زمان نباشم اما اینقدرش دیگه واقعا غیر طبیعی هست. یعنی حدود 5 ساعت این ور اون ور دویده بودم و اصلا حتی احساس خستگی هم نمی کردم؟! جا داره شاخ که هیچی، دم در بیارم!
بهر حال که وقتی می بینم داره اینطوری می گذره و هیچ کاری برای اون دنیام نمی کنم حیفم میاد؛ از طرفی نمیدونم چه کار کنم؟ خیلی دلم می خواد همه قرآن رو با تفکر بخونم برای پیدا کردن جواب سوال هام.
اینجا کجاست؟ من کجا هستم؟ اینجا چه کار می کنم؟ اصلا من کی هستم؟
وقتی فرصت پیدا کنم روی زمین بشینم، همش از خودم می پرسم من کی ام؟ اینجا کجاست؟ من برای چی اینجام؟ حالا باید چه کار کنم که بهترین و کاملترین کاری باشه که بشه انجام داد؟ منو برای چی آوردن اینجا؟ کی آورده؟ چرا آورده؟ خودم که نیومدم پس یه نفر دیگه آورده، اون کی هست و چرا منو به دنیا وارد کرده؟ چرا هیچی از خودم و دنیایی که داخلش هستم نمی دونم؟ اینجا چه خبره؟ چرا بقیه به این چیزا فکر نمی کنن؟ چرا همه جوری توی زندگی فرو رفتن که انگار هیچ خبر دیگه ای نیست و انگار همیشه این جا بودن و دنیا رو می شناسن و این کارایی که برای گذروندن روزهای عمر کوتاهشون انجام می دن همون کارهایی هست که باید انجام بدن؟ چرا من نمی تونم مثل بقیه راحت زندگیم رو بکنم و دارم انقدر حرص می خورم؟ نکنه مشکل اعصاب و روان دارم یعنی یه جور ضعف اعصاب؛ چون ترس دارم. استرس دارم. هر ثانیه -به جز وقتایی که خوابم- می ترسم که نکنه همین الان بمیرم. من که هیچ کاری نکردم چه خاکی به سرم کنم؟ من که حتی نرفتم ببینم چه کار قرار بوده بکنم. چرا هیچ کس هیچی بهم نگفته و نمی گه. بقیه خودشون می دونن چه خبره و باید چه کار کرد و کارهاشون رو انجام دادن؟
خدایا من می ترسم. لطفا بهم مهلت بده. دلم می خواد همه قرآنت رو زیر و رو کنم شاید بفهمم چه خبره…
یه چیزی رو فکر می کنم درست فهمیدم. این روشی که ما داریم زندگی می کنیم نهایت گمراهی هست.
چرا وقتی بچه هستیم و کم کم متوجه صحبت ها می شیم و قدرت فکر کردن پیدا می کنیم بهمون نمی گن که: «عزیز دلم باید یه چیزی بهت بگم که خیلی مهم هست و هر لحظه از زندگیت باید بهش توجه داشته باشی و اون چیز این هست که تو به خواست خدا وارد یه امتحان بزرگ شدی و باید همیشه حواست باشه که وسط یه آزمایش بزرگی و هیچ چیز جز این واقعیت نداره بقیه چیزها وسایل امتحان هستن و فکر و عمل تو هست که مهم هست و قراره سنجیده بشه.»
چقدر دوست داشتم وقتی ده سالم بود این حرف ها رو شنیده بودم. و حرف های دیگه ای که مطمینا تو رفتار من تاثیر می ذاشت.
چقدر دلم می خواد وقتی پسرم بزرگ شد برای همه سوال هایی که توی سرم هست جواب خوبی پیدا کرده باشم و به اون بگم و یادش بدم تا لازم نباشه اون از صفر شروع کنه. حداقل یه ذره از الان من جلو تر باشه که 27 سالمه و تا حالا توفیق پیدا نکردم یک بار تمام قرآن رو با تفکر بخونم. 27 سالم هست یعنی 27 تا 365 روز توی این دنیا بودم و الان به خودم اومدم. مثل اینکه همین الان گذاشته باشنم توی دنیا و حافظه قبلیم رو پاک کرده باشن و هیچی ندونم و اطلاعاتم صفر باشه و برای همین سوال های زیادی داشته باشم. مثل اینکه تا حالا خواب بودم و در عین حال داشتم زندگی می کردم و نمی دونم چی شد که بیدار شدم و فکر می کنم یه نوزاد چند روزه هستم. دیدید نوزادها تا چند ماه چشماشون رو لوک می کنن و همه جا رو نگاه می کنن؛ توی چشماشون تعجب و سوال های زیادی پیداست اما انقدر نمی تونن بپرسن و انقدر جوابی براش پیدا نمی کنن که سوال هاشون یادشون می ره و همرنگ جماعت می شن و یاد می گیرن مثل بقیه زندگی کنن تا زمان مرگشون فرا برسه و حتی اون موقع هم نمی فهمن چه خبر بوده و کجا بودن و باید چه کار می کردن و اینا…
احساس می کنم از خواب غفلت بیدار شدم اما این کافی نیست. الان مثل کسی هستم که از خواب بیدار شده همون جا سرجاش نشسته و داره به خواب هایی که دیده فکر می کنه و هنوز به خودش نیومده و یادش نیومده که حالا که بیدار شده چه کارهایی داره و یا چه کارهایی باید انجام می داده که چون خواب مونده قضا شده و هنوز تو هپروت خوابه…
می ترسم انقدر تو این وضعیت بمونم که دوباره خواب برم…
نمی دونم چه کار کنم اما فعلا برای شروع سوره قارعه رو خوندم. متاسفانه این سوره ترس من رو بیشتر کرد. قبل از این فکر می کردم خدا نهایت مهربونی هست اما توی این سوره خیلی تهدید کرده و این یه کم ترس من رو بیشتر کرد مخصوصا که بازم نفهمیدم چه ازم می خواد و چه کار باید بکنم. ولی می دونم جاهای دیگه قرآن می تونم مهربونی خدا رو پیدا کنم.
می تونم بگم اولین سرنخ رو پیدا کردم…
دو بار توی این سوره خدا به انسان ها دستور داده که او رو تسبیح کنن.
فسبح باسم ربک العظیم (74)(96). نمی دونم منظور از تسبیح چی هست اما خب کل امروز رو سبحان الله گفتم! و امیدوارم که فردا پس فردا بتونم یه سرنخ دیگه پیدا کنم که کمکم کنه.
خدایا خودت کمکم کن. بهم توفیق بده. از این گیجی نجاتم بده.
داعی الی الله
آخرین نظرات